سرگذشت شهيد محمدعلي رجايي:


■ خود نوشت/ از زبان شهيد محمد علي رجائي:

 

در قزوين درسال 1312 متولد شدم و در سال 1316 پدرم را از دست

دادم و بقيه زندگي را تحت سرپرستي مادر و تنها برادرم كه معلم و هم سمت پدري برايم داشت از نظر تربيتي گذارندم . تحصيلات ابتدايي را در قزوين بودم .

در سن 13 سالگي به تهران آمدم . در تهران از ابتدا با فقر اقتصادي شديد روبرو بودم بطوري كه مدتي به دستفروشي در جنوب تهران پرداختم . هم ميهناني كه سنشان كمي بالاست يادشان هست كه در آن موقع كوزه پزخانه ها در جنوب تهران بود و شهر بخشهاي معروفي داشت كه طبقه فقير و ومحروم در آنجا مي نشستند .

و من هم به همراه يكي از دوستان كه الان پزشك است و افسر ژاندامري ،با هم به دستفروشي اجناس رويي و آلومينيمي مشغول بوديم .مدتي هم در بازار تهران شاگردي كردم ،تا اينكه زمان رزم آرا كه دست فروشها را جمع مي كردند ، من به خدمت نيروي هوايي در آمدم .تقريباً 17 سال داشتم كه به آموزشگاه گروهباني نيروي هوايي رفتم .

5 سال نيروي هوايي را هم تحصيل كردم و هم با بعضي از گروهها و احزاب سياسي از جمله فدائيان اسلام آشنا شدم . همچنين در اين دوره فعالانه در درس مرحوم استاد طالقاني شركت كردم . نسبتاً به طور مرتب من نزديك به 27 سال شاگرد آقاي طالقاني بودم.

و عموما هر چه در تهران بودم در جلسه آقاي طالقاني سعي مي كردم كه حضور داشته باشم .

با فدائيان اسلام با اينكه در ارتش بودم و خطرناك بود همكاري مي كردم ،افكار آنها را خوب پسنديدم ، در يك جمله مي توانم بگويم كه آنچه امروز در بالاترين سطح فعاليتهاي مذهبي مطرح مي شود ،آن موقع فدائيان اسلام مطرح مي كردند .

و شايد اين جمله جالب است كه بدانيد آن موقع يكي از شعارهاي آنها اين بود كه احكام اسلام موبه مو بايد اجرا بشود .خوب در آن فاصله يعني 27 تا 32 نسبتاً فعاليتهاي سياسي متمركز بود د ركارهاي مصدق و اكشاني و فدائيان اسلام هم در كنار اين دو جريان بعد از ترور رزم آرا مشغول بودند و تا اينكه در سال 32 متن ديپلم شده بودم ، به علت اينكه از نيروي هوايي به نيروي زميني ،پادگان جي تبعيد شدم ،به همراه تقريباً 250 نفر از هم دوره هاي خودم يا بطور كل فراد نيروي هوايي آنجا ما مقاومت كرديم و ارتش مجبور شد تا موافقت كند با استعفاي ما .

من از آنجا بيرون آمدم يك سالي هم چون نمي توانستم دانشگاه شركت كنم معلمي كردم در شهرستان بيجار و بعد از آم به دانشسراي عالي رفتم .

دانشسراي عالي را هم بازبة اشاره مرحوم طالقاني رفتم .ايشان آن موقع معلمي را با پيغمبري مقايسه مي كردند من شديداً معتقد بودم به مشي پيغمبران در زندگي به راحتي دانشكده افسري را كنار گذاشتم و رها كردم و بدنبال دانشسراي عالي رفتم در آن مدت هم با انجمن هاي اسلامي دانشجويان همكاري مي كردم تا اينكه فارغ لتحصيل شدم .

در سال 38 به خوانسار رفتم .يك سال در آنجا بودم و بعد به تهران آمدم . يك سال خوانسار از جهت فرهنگي برايم جالب نبود .براي ادامه تحصيل به دانشكده علوم رفتم ،رشته ليسانس آمار را شروع كردم . سال اول را گذراندم ، در سال دوم فعاليت جبهه ملي آن اعتصاب و آن ميتينگ مهم معلمان بود كه با موفقيت روبرو شدم .من مجدداً به فرهنگ برگشتم و رفتم قزوين .درا ين فاصله با ديبرستانهاي كمال دكتر حسابي و مهندس بازرگان و اينها اداره كردم و نهضت آزادي ايران هم همانطور كه مي دانيد از متن جبهه ملي بيرون آمد و به رهبري عمومي مهندس بازرگان و يك هيئت مؤسس داشتند.

كه مرحوم طالقاني ،دكتر حسابي و بعضي ديگر هم عضوش بودند من هم عضو اولين نفراتي بودم كه در نهضت آزادي ثبت نام كردم . چون آن موقع تنها حزب سياسي مذهبي بود كه تشكيل مي شد . ضمن همكاري با نهضت و پخش اعلاميه و نشرياتي در قزوين دستگير شدم و 50 روزي در زندان بودم .رئيس ساواك آن موقع «نادور »بود كه الان خوشبختانه در دست عدالت اسلامي در زندان است و من روز شماري مي كنم كه نتيجه محاكمات او را ببنيم ،مثل همه جناتيكاراني كه در رژيم سابق با انقلابيون و مبارزين چه جناتيها كه نكردند.

بعد از اينكه از زندان بيرون آمدم مجدداً فعاليتم را شروع كردم و اولين كار چشمگير از آن به بعد ادامه كار هيئت مؤتلفه بود . من 15 خرداد زندان بودم . وقتي بيرون آمدم هيئت مؤتلفه كه تعدادشان دستگير شده بودند ،تقريباًپراكنده شده بودند .

با كمك دكتر با هنر و آقاي فارسي اين گروه را جمع كرديم و به صورت تشكيلات مخفي اداره مي كرديم . هر كداممان يك اسم مستعار داشتيم و بوديم تا اينكه كم كم آقاي فارسي به اين نتيجه رسيد كه رهبري مبارزه را به خارج از كشور منتقل بكند .

پيشنهاد كرد تقريباً كسي از مبارزين آن زمان نپذيرفت جز خود آقاي فارسي كه به كمك ما هر كدام مسؤوليتي را پديرفيتم و ابشان را به خارج فرستاديم . يك سال ايشان در خارج بودند سال 50 من براي مبادله اخبار اطلاعات و گرفتن گزارش از ايشان به خارج رفتم و اول رفتم پاريس براي اينكه رژيم نفهمد كه من مسافرتم براي چيست از آنجا آمدم تركيه و رفتم سوريه آقاي فارسي را ديدم و. چند روزي در آنجا بودم و بعد برگشتم تهران .

وقتي آمدم تهران مجاهدين لو رفته بودند . من با مجاهدين از خيلي وقت پيش غير مستقيم ارتباط داشتم .آن موقع به علت مدرسه دخترانه رفاه كه ما داير كرده بوديم و انشاءالله در فرصتهاي بهتر توضيح بيشتر در باره آن خواهم داد .

با آنهامربوط شدم .با محمد حنيف نژاد و احمد رضايي ،رضا رضايي با همه اينها بودم تا اينكه آنها يكي پس از ديگري جريان يك انفجار دستگير شد و بالاخره در آذر ماه 53 من هم دستگير شدم .2 سال در كميته بودم ود رآنجا به علت مقاومتي كه براي دادن اطلاعات داشتم بيشترين مقدار دوره زندان كميته با يكي از كساني كه بدترين دوره كميته را گذراند من بودم ،تقريباً5 روز كمتر از 2 سال در سلولهاي كميته بودم .

گاهي انفرادي و گاهي دو سه نفري مي گذرانديم .كميته بعد از آمدن صليب سرخ به زندانيها تمام شد . پايان سال 55 به اوين آمدم ،در آنجا يك سال ماندم ،بعد تغييراتي كه گاه گاهي اين طرف و آن طرف مي بردند ،دوران زندان قصر شروع شد .

زندان ،خاطرات زيادي دارد و به خصوص براي من كه 4 سال اين زندان اخير بودم و انواع مسائل را ديدم و اميدوارم كه يك وقت فرصت كنم و اين را به ترتيبي نقل كنم ،ولي يكي از چيزهايي كه الان خاطرم هست بعضي از اين برادر ها كه الان هم با من همكاري مي كنند.

اينها در زندان ما با هم نماز مي خوانديم در زندان چون ممنوع بود ما را بردند انفرادي . همين آقاي بهزاد نبوي هم در زندان قصر در آن زندان نماز جماعت شركت داشته و مارا به عنوان تنبيه به زندان انفرادي عادي بردند .و از آنجا آوردند و به زندان عمومي .آنجا هم ما نماز را تعقيب كرديم تا اينكه آن افسرهاي زندان مي آمدند زيلو را از زير پايمان مي كشيدند و مارا سر نماز مي انداختند زمين؛براي اينكه از نماز خواندنمان جلوگيري كنند ،ولي خوب ما همچنان ادامه داديم .

درباره نماز در كميته هم بسياري خاطرات هست كه اميد وارم يك روزي موفق بشوم به توضيح آنها .يك چيزي كه من هميشه در زندان انفرادي با خودم مي گفتم اين بود كه فلاني همه اش كه نبايد ديگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخواني ، حالا يك بار هم تو سرنوشت درست كن و بگذار ديگران بخوانند و يك نكته جالب كه الان به خاطرم آمد يك روزي آن عضدي كه از جلادهاي مشهور آنها رابخواني زندان بود ، وارد سلولم شد .من ان موقع انفرادي بودم . يك تا چند تا چپ و راست زد و گفت فلاني تو چه كاره مي خواهي بشوي كه اينقدر مقاومت مي كني ؟و من البته آن موقع نمي دانستم بگويم كه قرار است در آينده مثلاً نخست وزير بشوم و يا رئيس جمهور بشوم و الاچه بسا بهش مي گفتم .

خوب طبيعي بود كه آن موقع هر كس به اين فكر بود كه حتي يكي از برادر هايش در بيرون سا لم بماند و فعاليت بكند و لب به سخن باز نكند . در سال 57روز عيد غدير بدنبال گروه گروه كه در سايه مبارزات مردم بيرون مي امدند ما هم بيرون آمديم .

خوب بعد از زندان ،مبارزات در شكل مردمي خوش شروع شده بود .ما قبلا كه با مجاهدين همكاري مي كرديم در بيرون اين جور مبارزات را يك حركت كور مي دانستيم ،ولي بعداً اواخر زندان بخصوص در 17 شهريور كه ما در قصر بوديم و مقاومت مردم را مي ديديم و حركات منظم شان را در شهر هاي مختلف مي ديديم به رهبري روحانيت انجام مي دهند ،كاملاً مطمئن شديم كه حركت ،حركتي است موفق و بيرون هم كه آمديم به طور طبيعي در جريان قرار گرفتيم .

در جريان كميته استقبال امام هم بوديم ،تا اينكه ايشان به مناسبتي استعفا كردند و من ابتدا كفيل و بعد وزير آموزش وپرورش شدم .

در دوره وزارت امزش و پرورش خوب برنامه هاي مختلفي بود كه به كمك برادران تعقيب مي كرديم،و دفاع مي كرديم .مهم اين بود كه ما از اينكه بگوييم حتماً آموزش و پرورش ،آموزش و پرورش اسلامي بشود .،نه تنها اصرار داشتيم ،بلكه افتخار هم مي كرديم به اين دستاورد انقلاب ماست .

اين حركت باعث شد كه نيروهاي انقلابي جذب بشوند و وزارت آموزش و پرورش كه هميشه مسئله دارد در دوران مبارزات هم در گذشته و در زمان آينده مصدق هم يكي از دردسرهاي مصدق آموزش و پرورش بود كه توده اي ها در آنجا كار مي كردند .

ما به ياري خدا و به كمك برادران و خواهرانمان موفق شديم بيشترين حركات را با كمترين تلفات برگزار كنيم. اگرهم ميهنان يادشان باشد ،مسئله نوروز 58 از آن سالهاي خاصي بود كه دانش آوزان همه برعليه تصميم شوراي انقلاب كه تعطيلي را 5 روز اعلام كرده بودند و ما آن را در آموزش و پرور ش عمل كرديم ،خيلي از بچه ها برگشتند .

ما باروحيه هايي كه اين بچه ها فرزندان ما هستند و آرام هم با آنها برخورد مي كرديم و هر جا هم شايد همين برادر ها كه الان اين نامه را ترتيب دادند (برنامه تلويزيون )آن موقع هم بودند و مي پرسندند كه اگر آنها به مدرسه نروند چه كار مي كنيد ؟

آنجا جواب دادم كه هيچ كاري نمي كنيم ؛براي اينكه من معلم و نمي دانم و احتمال اينكه شاگردها از يك دستوري سر پيچي كنند و چه بسا آن دستور را بايد درش تجديد نظر كرد اين شيوه را كه داشتيم خدا توفيق داد وآموزش و پرورش را با موفقيت نسبي گذرانديم

اين فرهنگ اعتقاد مارا به دنبال خودمان به مجلس آورديم . هم ميهنان در آن انتخابات كمال لطف را در تهران با من كردند ، بطوري كه من در ليست مؤتلفه در آن مقامي كه قبلاً بودم دوازهم .سيزدهم همينطوري در نوسان بودم كه آخر هم بنظرم در همان رديف ماندم در حالي كه خيلي ها بودند كه در همان هيئت مؤتلفه در بالابودند و در موقع رأي آوردن آمدند پائين و ديگران آمدند بالا.در آنجا از آن انتخابات خاطره خيلي مفصلي ندارم ،من چه در آن انتخابات و چه در نخست وزيري ؤ چه در رئيس جمهوري مي توانم يگويم كه زياد بود ، در رياست جمهوري هم هيچگونه نيازي نمي ديدم . من براحتي مي ديدم كه مردم بطور طبيعي پذيرفتند كه من رئيس جمهور باشم .در آنجا رجوي مدعي كه آراي آن را به اسم خواندند .

از آنجا كه رجايي و رجوي نزديكند ادعا كرد كه آراء من را كه رجوي باشد خواندند رجايي من در بين انتخاابات اول و دوم يك دفعه به اين فكر افتادم كه خانه ام را بفروشم و يك انتخابات دو نفري در تهران برقرار كنم .

كه بين من ورجوي مردم راي بدهند و هر كدام راي بيشتر آورديم برويم مجلس . در اين گيرودار كه دور دوم انتخابات شروع شد . چون من در دور اول پذيرفته شده بودم و رجوي افتاده بود به دور دوم آراشمارش شد سيصد هزار ،يعني معلوم شد كه قضيه درست برعكس بوده و دويست آراءاول من را به نام رجوي خواندند زيرا در دور دوم همه آنهايي كه در دور اول به رجوي راي داده بودند در دور دوم حضور داشتند . در مجلس دو سه روز قبل از اينكه مجلس رسميت پيدا كند وزراء مي آمدند و گزارش كارشان را مي دادند ،من هم به عنوان وزير آموزش و پرور ش گزارش كار دادم و از برخوردم با گروهها در آنجا صحبت كردم بدون اينكه بدانم اين دفاع به كجا خواهد انجاميد .

مجلس كه يكي ازعنصر همفكر و همخط خودش را پيدا كرده بود در جريان نخست وزيري تقريباً مي توانم بگويم كه براحتي پذيرفت كه من يكي از كانديداهاي قابل قبول نخست وزيري باشم كه همانطور كه اطلاع داريد .شد .

در مورد نخست وزيري من حالا كه گذشته و به اصطلاح به رياست جهموري رسيدم بايد بگويم كه واقعاً ما خيلي فروتني كرديم در مقابل بني صدر . خيلي اذيت كرد تا اينكه مسئله نخست وزيري گذشت .

ما اگر هم ميهنان يادشان باشد من آنجا گفتم كه من نخست وزيري كه عنوان كنم .جز اينكه مختصر آبرويي اگر در گذشته پيدا كردم آن را هم در نخست وزيري تقديم اين حركت انقلابي مردممان مي كنم ودر آنجا احساس مي كردم كه بني صدر شديداً تصميم گرفته كه با دولت مبارزه كند بني صدر بدترين نسبت ها را در برخوردش با من مي داد و الان اگر طرفدارنش گوش كنند من ميتوانم برايشان نقل كنم كه بخشي از تاريخ صدر اسلام را مي گفت و آن را تشبيه مي كرد و به حاصل سقيفة بني ساعد و من كه مي دانستم نخست وزير هستم و اگر بخواهم اين حرف رابزنم و بگويم كه رئيس جمهور ما اينقدر پرت از مرحله است كه به نخست وزير مملكت اينطور برخورد مي كند خوب دنيا چه خواهد گفت . دنيا مي گفت آره جمهوري اسلامي ايران بعد از انقلاب رئيس جمهور دارد . اين طور مثلاً برخورد مي كنند .

در طول نخست وزيري بسياري از موارد اتفاق افتاد كه ما به راحتي نقطه ضعف هاي بني صدر را مي يديم و لب فرو مي بستيم زيرا ما معتقد بوديم كه هر نقطه ضعفي كه عنوان بشود بطور رسمي اين حقيقت ضعف انقلاب را نشان مي داد ،ولي بني صدر اين برايش مطرح نبود .

بالاخره بهترين جمله را اواخر امام مطرح نمودند كه بني صدر فراموش كرده بود كه يك رئيس جمهور است .معني اين حرف اين است كه وقتي بني صدر مي گويد من ضعيف ترين شخص را براي پذيرش وزراءدر نظر گرفتم اين در حقيقت يك دولت ضعيفي را تعريف مي كند كه قرار است ارتش را پشتيباني كند براي جنگ با صدام ،و ما همان مي دانيد كه حتي يك كلمه هم نگفتيم .

ومن يك نمونه خيلي ساده اش را مي گويم .بني صدر حتي تا اواخر بسياري اصطلاحات ارتشي را نمي دانست و هميشه توي جلسه كه مي نشستيم و مي گفت نظامي ها اينطوري مي گويند و شده يودند فرمانده كل قوا و آن وقت آن آدم مارامتهم مي كرد به اينكه متخصص نستيم .

ملاحظه مي كنيد كه حتي يك تركيب ارتش را نمي داست . مثلاًاطرم هست كه اين آخرها نمي دانست كه چه دوره اي از نظام وظيفه عمومي است كه الان به خدمت مي ايد . خوب ما حتي يك كلمه هم نگفتيم .

يك شب بعد از شكست سوسنگرد كه خورده بود در جلسه شوراي عالي دفاع مطرح كرديم .كه تو تا حالا چهار دفعه جنگيدي و هر چهار دفعه اش را هم شكست خوردي و ما يك كلمه در هيچ جا نمي گوييم كه فرمانده كل قواي ارتش ايران ضعيفه و مثلا متخصص نيست .چرا؟

براي اينكه ما براي اين انقلاب به عنوان يك سرباز كوچك سرمايه گذاري كرده بوديم و دلمان مي لرزيد كه رئيس جمهورمان ضعيف با غير وارد به مسايل كشور معرفي بشود چون دشمن همين را مي خواهد .كه ما بگوييم آي كه آمده اي ايران را اشغال مي كني!

فرمانده كل قواي ما هنوز اصطلاحات كامل سلاح و مهمات را نمي داند ،ولي ما خون دل مي خورديم ونمي گفتيم معتقد هم بوديم كه نمي گفتيم . بخاطر بني صدر هم نبود .منتي سر آن نداريم .ما به اين انقلاب دلنبد بوديم و لحظه به لحظه همراه مردممان در اين انقلاب حركت كرديم بوديم .

نخست وزيري همانطور كه در اين جريان هستيد گذشت و بني صدر كه از ابتدا مي دانست با ما چه اختلافي دارد ، آن را قول داده بود كه مطرح نكند و از همن روزي كه قول داده بود از فردايش خاطرم هست كه سه شنبه با هم جلسه داشتيم و چهار شنبه شروع شد .

درآن گزارش كذايي انقلاب اسلامي مطرح كردن و همانطور در سنخرانيها يش كه شما همه تان خاطرتان هست .سخنراني 17 شهريورش عاشورا و 14 اسفند و غيره.

در جريان رياست جمهوري هم به من شخصا و بسياري از برادر نمان معتقد بوديم كه به عنوان نخست وزير بمانيم و رئيس جمهور ديگري انتخاب بشود .بنا به مصالحي همانطور كه مي دانيد رئيس جمهور شديم .

و من با خضوع و فروتني هر چه تمام تر نسبت به هم ميهنان عزيزم از اين همه محبتي كه كردند تشكر مي كنم .و من نه امروز ، بلكه برادراني كه همراه من بودند يادشان هست كه من روز چهادردهم اسفند در كرج سخنراني داشتم . در آنجا از پشت مسجد جامع مارا مي بردند كه به اصطلاح از توي جمعيت مشكل بود برويم .

آنجا عده اي فرياد مي زدنند ‹درود بر رجايي ›يكي از برادر ها همراه من بود ،گفت مردم هر جا تو را مي بيند درور بر تو مي گويند .من همانجا گفتم كه اشتباه مي كني هيچكس درود بر من نمي گويد .مردم كرج حتي يك لحظه هم من را نمي شناسد كه من كه هستم .؟

كجا متولد شدم ؟زندگيم چطوريه؟ بلكه اينهادرود بر اسلام مي گويند .منتهي فكر مي كنند در خط اسلام هستم ،معتقدم عمل مي كنم .

طرفدار هستم .به اين جهت است كه آنها درود بر رجايي مي گويند و اگر همين ها لحظه اي متوجه بشوند كه من حداقل در بيان طرفدار اسلام نيستم ،مطمئناًدرودها بر مي گردد به سمت يكي ديگر كه داراي خصوصياتي باشد كه مردم مي خواهند .خوب امروز هم در محضر امام بوديم و مراسم تنفيذ صورت مي گرفت .

اين مطلب را امام فرمودند :يك روزي هم امام در حضورشان بوديم و بني صدر هم بود كه پشت سر آراءخودش صحبت مي كرد ،امام آنجا فرمود كه تواشتباه مي كني .امام فرمودند اين ارايي كه تو مي گويي رأي تو نيست رأي اسلام است .

مردم به اسلام رأي مي دهند و به شخص رأي نمي دهند .به نظر من آن روز بني صدر نفهميد كه امام چه فرمودند و همچنان روي اراءخودش تكيه كرد .امروز كه مردم ما واقعاً به اسلام راي داده اند و رأيي كه دشمن را بار ديگر غافلتر از هميشه با شكست كامل روبرو كردند ، بطوريكه دشمن مجبور شد آنچنان دروغ هايي بگويد كه اين دروغ ها حداقل براي آنهايي كه خودشان توي اين صف بودند خيلي روشن است .

ما ضمن سپاس مجدد و فراوان از هم ميهنان عزيز ؛ با تشكر از كابينه سي وشش ميليوني كه در اين مدت نزديك به يازده ماه ، صميمانه با نخست وزير خود همكاري كردند ، اميدواريم كه در رياست جمهوري با نخست وزيري كه معرفي شد وانشاءالله برنامه هاي اساسي را به كمك همديگر ادامه مي دهيم ،اميدواريم شما همچنان براي كابينه خودتان به عنوان اعضاء تغيير ناپذير بمانيد اگر از من رمز موفقيت را بپرسيد

من هم مثل بسياري از افراد كه انقلاب را قبول داشتند ،واقعاًبه انقلاب عشق مي ورزيدم واقعاً انقلاب را مذهبي مي ديدم .واقعاً آن روز را نه امروز ،بلكه سالهاي سال بود .كه داشتم .اگر توجه داشته باشيد من معمولاًدر مقدمه صحبتم بخشي از يك دعارا خواندم كه در آنجا حكومت مورد تقاضا است .

و واقعاً هر وقت آن دعا را مي خوانديم آرزوي صميمانه ما بود و حالا مطمئن هستم به آن حكومت رسيديم .

من در ابتداي نخست وزيري گفتم كه فرهنگ سرچشمه را قبول دارم .بعضي ها كه كوردل و كورذهن بودند خيال كردند كه من حالا مي روم سرچشمه ،ايستم و هر كس كه از آنجا بگذرد به آن مي گويم كه تو بيا وزير آموزش و پرورش يا وزير كار بشو ،چونكه از سرچشمه عبور مي كني .آنها نفهمي دند ،انها از آمريكا آمده بودند ،از پاريس آمده بودند،نمي دانستند فرهنگ سر چشمه يعني چه . نمي دانستند كه در اول محرم سرچشمه چه خبر يود و واقعاً چه كساني به خاطر ايم انقلاب سينه هاي هخود را جلو دادند و تير مي خوردند و خوشحالم از اينكه بهترين عزيزانمان راباز بگويم كه در سرچشمه از دست داديم ،وآن نكته اي است كه در شهادت برادرانمان،72 تن ، بخصوص سيد الشهداشان دكتر بهشتي گفته نشده و اين را حتماً برادرها گذاشتند كه سهم من باشد كه بگويم .يكي از افتخارات اين شهدا اين است كه در سرچشمه يعني در مقدسترين مركزي كه سهم عوده اي در پيروزي انقلاب داشته ،شهيد شدند .

به اين فرهنگ من عميقاً معتقد هستم و در هيچيك از مراحل ،چه در مجلس ،چه در سازمان ملل ،چه در مراحل مختلف كه با سفراي كشورهاي خارجي روبرو مي شوم .

به هيچ وجه از آن فرهنگ عدول نكرده ام .شديداً به آن فرهنگ اصلي انقلاب مي دانم و معتقدم كه هر كسي به اين فرهنگ آشنايي داشته باشد و اعتقاد داشته باشد ،فعلاًمقام والايي در اين جمهوري پيدا خواهد كرد و اين هم از آيه قرآن سرچشمه مي گيرد كه «ان العزه لله و لرسوله و للمؤمنين »

والسلام


 


■ دگر نوشت/ :

درسال 1312 هـ . ق ، درشهرستان قزوين متولد شد، تحصيلات ابتدايي را تا اخذ گواهينامه ششم ابتدايي درهمين شهرستان به انجام رساند. درسن چهار سالگي از وجود داشتن نعمت پدر محروم شد و تحت تکفل مادري مهربان و منيع الطبع قرار گرفت.

در سال 1327 به تهران مهاجرت کرد و سال بعد يعني در 1328 وارد نيروي هوايي شد . در مدت 5 سال خدمت در نيروي هوايي ، دوره متوسطه را با تحصيل شبانه گذراند ، سپس درسال 1335 به دانشسراي عالي رفت و به سال 1338 دوره ليسانس خود را در رشته رياضي به پايان برد و به سمت دبير رياضي به استخدام وزارت فرهنگ در آمد و به ترتيب در شهرستانهاي خوانسار، قزوين و تهران به تدريس ، اشتغال ورزيد .

شهيد محمد علي رجايي در مدت تدريس، هميشه آموزگاري دلسوز، پرکار و شايسته بود و ضمن تدريس ، به فرا گرفتن علوم اسلامي و انجام فعاليت هاي سياسي همت مي گماشت . درسال 1340 به عضويت نهضت آزادي درآمد که منجر به دستگيري وي ( درارديبهشت 1342 ) و پنجاه روز زندان شد . پس از آزادي از زندان با شهيد باهنر به سازماندهي مجدد هيات موتلفه پرداخت و براي پرورش افرادي که بتوانند نبردي مسلحانه را اداره نمايند ، به اعزام داوطلباني به جبهه فلسطين دست زد . درهمين رابطه و براي تکميل برنامه مزبو ر ( درسال 1350 ) خود شخصا به خارج ازکشور سفر کرد. ابتدا به فرانسه و ترکيه رفت و از آنجا عازم سوريه شد .

شهيد رجايي همگام با فعاليتهاي سياسي لحظه اي نيز از خدمات فرهنگي غافل نبود ، از آن جمله تدريس در مدارس کمال ورفاه ، همکاري با بنياد رفاه و تعاون اسلامي با همکاري شهيد مظلوم آيت الله دکتر بهشتي و شهيد دکتر باهنر و حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني را بايد نام برد . ايشان با نهايت شجاعت و شهامت مدت دو سال ، در زندانهاي انفرادي رژيم پهلوي انواع واقسام شکنجه ها را تحمل نمود و چون کوهي استوار مقاومت کرد. دراثراين مقاومتها او را به زندان قصر وسپس به اوين فرستادند . او درزندان به ماهيت واقعي منافقين پي برد واز آنها تبري جست . دوران زندان مجموعا چهارسال به درازا کشيد وشهيد رجايي درسال 1357 با اوج گيري انقلاب اسلامي همراه ديگر زندانيان سياسي آزاد شد وبلا فاصله وارد مبارزات سياسي و فرهنگي گرديد و به اتفاق عده اي ازهمکارانش براي بسيج و سازماندهي مبارزات مخفي معلمان مسلمان، تلاش گسترده اي را آغاز کرد و موفق به ايجاد انجمن اسلامي معلمان شد . او در راهپيمايي هاي عظيم سال 1357 مخلصانه و با تمام توان کوشيد و نقش موثري در فعاليت هاي تبليغاتي آنها داشت .

شهيد محمد علي رجايي پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در سال 1358 ، مسئوليتوزارت آموزش وپرورش را به عهده گرفت و در زمان وزارت خود موفق به دولتي کردن کليه مدارس شد . سپس به عنوان نماينده مردم تهران درمجلس شوراي اسلامي انتخاب گرديد و به دنبال تمايل مجلس شوراي اسلامي در تاريخ18/5/1359 به عنوان اولين نخست وزير جمهوري اسلامي ايران به مجلس معرفي شد . و با راي قاطع به نخست وزيري انتخاب شد . شهيد محمد علي رجايي در اين مسئوليت خطير ، علي رغم اين که به فاصله بسيار کوتاهي با توطئه عظيم استکبار جهاني در ايجاد جنگ تحميلي از سوي رژيم صدام روبرو شد وهمچنين کارشکني هاي بني صدر و متحدانش و خرابکاريهاي منافقين و ساواکي ها را در پيش رو داشت ، اما توانست به بهترين وجه از عهده انجام وظايف ومسئوليت هاي سنگين خود برآيد.

به دنبال عزل بني صدر از رياست جمهوري ، شهيد رجايي با راي اکثريت مردم محرومي که شاهد تلاشها ي صادقانه اين فرزند صديق ملت ومقلد با وفاي امام ( ره ) بودند به رياست جمهوري انتخاب شد . دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامي که توان تحمل وجود اين مايه اميد مستضعفان و عنصر ارزشمند و دلسوز را نداشتند درهشتم شهريور ماه 1360 او را به همراه يار قديمي اش شهيد باهنر در انفجار دفتر نخست وزيري به شهادت رساندند.


■ معلمي:

در حال به روز رساني ...


■ نخست وزيري:

در حال به روز رساني ...


■ دوران رياست جمهوري:

در حال به روز رساني ...


■ شهادت:

در حال به روز رساني ...


ما را دنبال کنید در